اهوی سرگردان
نسیم خنکی لابلای درختان می وزید و برگها را تکان میداد .گنجشکان از روی شاخه ها می پریدند واواز می خواندند.
اهویی تنها و سرگردان در سایه درختی نشسته بود واز تنهایی اش رنج میبرد .باخودش میگفت:کاش دوست وهم صحبتی
داشتم وبا اوبازی مدکردم . عصبانی از جا بر خاست وگفت به هر قیمتی که شده باید دوستی برای خود پیدا کنم .
همین طور که می رفت ناگهان صدای یوز پلنگی توجه او را به خودجلب کرد .ای روز گار از تنهایی خسته شدهام ای کاش دوست وهم نشینی می داشتم 
اهو خوشحال وخندان جلو رفت ویوز پلنگ پیشنهاد دوستی به او داد . اما اهو گفت :باشد اما شرط دوستی با تو چیست؟
یوز پلنگ گفت :من خرید وشکار می کنم وتوبه نظافت خانه وپخت وپز مشغول باش . هر گاه که کارمان تمام شد برای تفریح وسرگرمی  به جنگل خواهیم امد  .اهو پذیرفت وروز های خوشی رابا هم میگذراندند. در یکی از روز ها که اهو سرگرم لی لی بود داشت بلند بلند میخدید واین طرف وان طرف  میرفت که ناگهان خنده بر لب های اوخشکید . یوز پلنگی  رادید که اهویی به دندان گرفته  است .اهو تا چشمش به لاشه ی اهویی مثل خود افتاد زیرچشمانش پر از پولکهای ریز  اشک شد.دلش از جا کنده شد حساب کارخودرا فهمید در حالیکه  یوز پلنگ مشغول استراحت بود اهو ازاینفرصت استفاده کرد وپا به فرار گذاشت و مدام زیر لب زمزمه کردکه:کبوتر با کبوتر باز با باز.




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده : باقر صادقی